همه ی ما بر این باوریم که دنیا و هر آنچه در آن است مخلوق است و از روزی شروع به خلق شده است. اما خالقی که این جهان و هر آنچه در آن است را ساخت به زیباترین شکل آن را آراست. جهان و هر آنچه در آن است زیباست چون خدا زیباست اما این جهان برای آدمی قفسی بیش نیست.
افلاطون به گونه ای دیگر به جهان می نگرد، او جهان را به مانند غاری می بیند و انسان را زندانی این غار می داند. او غاری را توصیف می کند عجیب، و زندانیانی عجیب تر. غاری طولانی و عریض و زندانیانی که از ابتدای تولد در این غار به بند کشیده شده اند. آتشی در این غار روشن است و تصاویر با روشنایی آتش بر روی دیوار غار می افتد و زندانیان تنها و تنها همین تصاویر را می بینند و می شناسند. به نظر او وضع ما در این جهان شبیه این زندانیان است.
شاید این جهان را بتوان به قفس نیز تشبیه کرد. آدم و حوا به زمین تبعید شدند و ما نسل در نسل در این زمین متولد شده ایم و در این خاک رشد کرده ایم و جز این زمین کجا را می شناسیم و چه دیده ایم؟ حال ما، شبیه حال پرندگان قفسی است که در قفس به دنیا می آیند، در قفس رشد می کنند، در قفس فروخته می شوند و در قفس می میرند. پرندگان قفسی جز قفس چیزی نمی شناسند و نمی دانند؛ آنها هرگز پرواز را تجربه نکرده اند, آنها چیزی از دنیای بیرون از قفس نمی دانند. پرنده چگونه می تواند از قفس رها شود و پرواز کند وقتی به قفس خو گرفته باشد؟ نمی دانم دیده اید یا نه گاهی در قفس هم باز می شود اما پرندگانی که به قفس عادت کرده اند هرگز آن را ترک نمی کنند؟
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد
پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشد(صادق سرمد)